پیامبران معصوم یا خطا کار (1)
ترس ابراهیم در دفاع از ناموس خود:
پس از آنکه حضرت ابراهیم وارد سرزمین مصر، میشود: «... به زن خود سارا (که خواهر نا تنیاش بود[1]) گفت: تو زن زیبایی هستی و اگر مصریان متوجه شوند که من همسر تو هستم، مرا خواهند کشت تا تو را به دست آورند؛ لذا تو خود را خواهر من معرفی کن ...» وقتی درباریان فرعون زیبایی سارا را نزد فرعون ستودند، فرعون دستور داد که او را به قصرش ببرند. به ابراهیم نیز در مقابل، گاو و گوسفند و غلام و کنیزان فراوان بخشید؛ ولی خداوند فرعون و اهل خانهاش به بلاهای سخت مبتلا ساخت. پس از آن بود که فرعون همسر ابراهیم را رها کرد[2].
نوح مست و عریان:
وفان نوح، وی به کشاورزی مشغول شد و تاکستانی غرس نمود. روزی از شدت میگساری، برهنه و بیهوش روی زمین میافتد. دو تن از پسران نوح با شنیدن این خبر، پارچهای روی شانههای خود انداخته، عقب عقب به طرف پدرشان رفتند تا برهنگی او را نبینند. سپس او را با آن پارچه پوشاندند[3].
لوط و دخترانش:
بعد از عذاب قوم لوط، وی با دخترانش به غاری پناه گرفتند و در آنجا ساکن شدند ... دو دختر لوط پس از آنکه دیدند، تمام مردان آنان در عذاب الهی نابود شدند، از ترس آنکه از پدرشان نسلی باقی نماند، تصمیم گرفتند پدر خود را با شراب مست سازند و با او همبستر شوند. همان شب او را مست کردند و دختر بزرگتر با پدرش همبستر شد، اما لوط از شدت مستی از خوابیدن و برخاستن دخترش آگاه نشد ... شب بعد هم دوباره او را مست کردند و دختر کوچکتر با او همبستر شد. این بار هم لوط مثل دفعه قبل چیزی نفهمید. و به این شکل آن دو دختر از پدر خود حامله شدند[4].
هارون و ساختن گوساله:
هنگامی که بازگشت موسی از کوه سینا به طول انجامید، مردم نزد هارون (که از انبیاء بنی اسرائیل بود[5]) جمع شدند و از او خواستند که برای آنها بت بسازد. هارون هم در خواست آنان را اجابت نمود و با گوشوارههای زنان بنی اسرائیل، مجسمهای به شکل گوساله ساخت. بنی اسرائیل وقتی گوساله را دیدند، فریاد زدند: «این همان خدایی است که ما را از مصر بیرون آورد». هارون با دیدن این صحنه، یک قربانگاه نیز جلو آن گوساله ساخت و گفت: «فردا برای خداوند جشن میگیریم[6]؟»
داوود و همسر اوریا:
یک روز هنگام عصر داود، برای هواخوری به پشت بام کاخ سلطنتی رفت. در آنجا چشمش به همسر اوریا (از فرماندهان سپاهش) افتاد که مشغول حمام کردن بود. داود که مفتون زیبایی آن زن شده بود، دستور داد، او را (که نامش بتشع بود) نزد او بیاورند و هنگامی که نزد او آمد، داود با او همبستر شد. وقتی بتشع فهمید که حامله است، این موضوع را به داود خبر داد. داود نیز دستور داد اوریا از میدان جنگ برگردد. وقتی اوریا آمد، داود از اوضاع سربازان و جنگ را از وی پرسید. سپس به او گفت: «حال به خانه برو و استراحت کن». ولی آن شب اوریا به خانه نرفت. وقتی داود این را شنید، اوریا را احضار کرد و از او پرسید: «چرا پس از این همه دوری از خانه، دیشب به خانه نرفتی؟» اوریا گفت: «سپاه بنی اسرائیل در صحرا اردو زدهاند آیا روا است من به خانه بروم و با زنم بخورم و بنوشم و با او بخوابم؟!»
صبح روز بعد، داود نامهای برای یوآب (فرمانده ارشد اوریا) نوشت و به وی دستور داد اوریا را در خط مقدم جبهه قرار دهد و او را تنها بگذارد تا کشته شود. پس از اینکه اوریا در جنگ کشته شد، داود بتشع را به کاخ سلطنتی آورد و با او ازدواج کرد[7]. این زن مادر حضرت سلیمان است[8].
إلیشع و کشتار کودکان:
إلیشع (یکی از پیامبران بنی اسرائیل)، از اریحا عازم بیتئیل شد. در بین راه چند پسر نوجوان او را به تمسخر گرفتند و فریادکنان به او گفتند: «ای کچل از اینجا برو، ای کچل از اینجا برو » او نیز برگشت و به نام خداوند آنها را نفرین کرد. آنگاه دو خرس از جنگل بیرون آمدند و چهل و دو نفر از آنان را پاره کردند[9].